قلبی بزرگتر از جهان
ستاره ی عاشق
وبلاگی عاشقانه برای همه
درباره وبلاگ


عشق يعني با چشم بسته کسي را ديدن و از بين همه دلتنگ يک نفر شدن دل من ترانه داره غم عاشقونه داره××به هوای روی ماهت همه شب بهونه داره بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟ بگفت که جان شیرین آن فزون است بگفتا دل زمهرش کی کنی پاک؟ بگفت آنگه که خفته باشم در خاک ××××××××××× شناسنامه زندگی نام:رنج نام پدر:مشقت شهرت:اواره شغل:ولگردی محل صدور:دنیای فراموش شدگان شماره شناسنامه:نامعلوم نام مادر:سلطان غم نام همسر:گریه دین:اسلام محل کار:شرکت نا امیدی محل سکونت:شهر مکافات محکومیت:زندگی کردن جرم:به دنیا امدن هدف:دنیای اخرت تاریخ تولد:هزاروسیصدوهیچ گروه خونی:نفت سیاه ادرس:خیابان بدبختی چهارراه تنهایی کوچه دربدری بلوک بی نهایت

پيوندها
"عشق یک طرفه ممنوع"
طلوع يك عشق
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ستاره ی عاشق و آدرس 3tareashegh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 50719
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1



???????? ????? ????? ????
نويسندگان
مهران
ماهک

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:, :: 2:9 بعد از ظهر :: نويسنده : ماهک

 

 

قلبی بزرگتر از جهان

 

 

هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .

***
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است . 
 

سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .
***
بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و ابن و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .

عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .

***

و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .

گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.

و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.

و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .

اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .

آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .

و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.

تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.

آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه‌‌ نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .

حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.

و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .

دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.

***

و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟

دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کچا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .

و او همراه دانه رفت .

دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.

دانه سایه اش را به این وآن بخشید. دانه میوه اش را به ابن و آن بخشید. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشید . و گفت : دانه ها این گونه صاحب قلب می شوند . آدم ها را اما نمی دانم .

و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سینه اش گذاشت . تا همیشه به یاد داشته باشد که دانه ها ، قلبشان را از کجا می آورند.

و او با درختی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا می رفت ، تا به قطره ای رسید ، به قطره ای که در برکه ای کوچک بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو می دانی ازکجا می توانم یک قلب دیگرپیدا کنم ؟ قطره گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان رااز کجا می آ ورند ، اما میدانم می شود هر قطره چگونه صاحب قلبی بزرگ می شود . و او همراه قطره به برکه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .

و خورشید ، داغ بر قطره تابید ، قطره تاب آن همه داغی را نیاورد . هیچ شد و چون هیچ شد ، سبک شد وچون سبک شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چکید، قطره جاری شد . قطره رود شد . قطره رفت به پای هر درختی و هر بوته و هر گل . قطره زنده کرد ، قطره پاکی داد . قطر رویاند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسید و تمام شد ، قطره دریا شد .

و قطره دریا را به او داد تا او همیشه به یاد داشته باشدکه قطره ها چگونه صاحب قلب می شوند ، قلبی بزرگ .

او با درختی و دریایی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهی باریک رسید . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو می دانی من از چه راهی میتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من این را نمی دانم ، اما می دانم راه ها از کجا می روند تا به قلبشان می رسند ، به آن قلبی که گرداگرد زمین کشیده شده است . ؟

اگر می خواهی همراه من بیا ، و او همراه راه شد. راه ، باریک بود ، راه تنگ و تاریک بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هی رفت و هی رفت و هی رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسیدن نبود ، راه در آرزوی رساندن بود.
راه جستجو می کرد ، راه می گشت ، راه پیدا می کرد . اما نمی ایستاد ، همچنان می رفت . او مقصدی نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .

و راه ، جاده ای به او داد تا آنرا در سینه اش بگذارد و بداند که قلب جاده ها هرگز نمی ایستد .

***

و او با درختی و دریایی و جاده ای در سینه اش به اینجا و آنجا و به هرجا رفت . تا به آینه ای رسید . به آینه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشتم . تو می دانی من چگونه می توانم دوباره قلبم را پیدا کنم ؟
آینه گفت : قلبها و آینه ها به هم شبیه اند . آینه ها می شکنند و قلبها هم .آینه ها غبار می گیرند و قلبها هم . آینه ها نشان می دهند و قلبها هم .

من می روم تا قلبم را پیدا کنم . و شاید آنجا که قلب آینه ای هست ، قلب تو هم باشد .
و آینه هر روز خودش را پاک کرد و پاک کرد و پاک کرد ، از هر غبار و هر ذره و هر لکه ای . و هر روز شفاف تر و هر روز زلال تر و هر روز صاف تر .

آنوقت روبروی هر لبخندی نشست و روبروی هر اشکی و روبروی هر شکفتن و هر پژمردنی ، روبروی هر طلوع و غروبی ، روبروی هر پائیز و بهاری . روبروی هر غم و شادی و ترانه و سوگی . آینه هیچ چیز نداشت و همه چیز داشت . آینه هیچ کس نبود و همه کس بود .

آینه خودش را به او داد ، تا او بداند که قلبها همان آینه ها هستند .

***

و او با درختی و دریایی و جاده ای و آینه ای در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هرجا رفت ، تا به ستاره ای رسید و به سنگ ریزه ای و به نسیمی و به شعله ای و به پرنده ای و به گُلی . و به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگی . و ستاره به او کهکشانی داد و سنگریزه به او کوهی ؛ و نسیم به او طوفانی و شعله به او آتشفشانی و پرنده به او آسمانی و گل باغی را ...

و روزی رسید که در سینه اش دشتی بود که پلنگان و آهوان در آن باهم می دویدند ؛ و آسمانی که کبوتران و عقابان با هم در آن پرواز می کردند و اقیانوسی که در آن نهنگان و عروسان دریایی با هم می رقصیدند .

روزی رسید که در سینه اش جاده ای بود که آرزوهای دور و دعاهای ناممکن را به مقصد می رساند . و کهکشانی که هر ستاره اش چراغ خانه ای را روشن می کرد و باغی که هر گلش لبخندی بود که بر لبی می نشست . بر لب هر کودک و هر پیر و هر جوانی . بر لب هر زرد و سفید و سرخ و سیاهی .

***

و حالا او قلبش را پیدا کرده بود ، قلبی که نامش جهان بود . جهان بزرگ بود اما او از جهان بزرگتر زیرا که جهان را در سینه اش جا داده بود .

او چمدان کوچکش را همینجا گذاشت ؛ زیرا دیگر نیازی به آن نداشت . اما قلبش را با خودش برد و این زیباترین چیزی بود که می توانست با خود ببرد .


 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: